![]() |
دو شنبه 26 اسفند 1392 |
![]() |
مطالب باحال
.
بابابزرگم داشت تو خواب صداهای عجیب و غریب در میاورد ! خانمم میگه داره خرناس میکشه؟! پَ نه پَ داره کانکت میشه ولی چون تو محل ما ADSL نمیدن از dial-up استفاده میکنه . . . سر جلسه به جلوییم می گم سوال ۳ بلدی ؟ میگه آره می خوای ؟ میگم پَ نَ پَ نگرانت بودم می خواستم اگه ننوشتی بت بگم . . . ایستک خریدم ، در باز کن رو دادم به دوستم . . . رفتم دستشویی عمومی در میزنم میگم یکم سریع تر. میگه شمام دستشویی داری؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم ببینم شما کم و کسری نداری ؟مامور آمار : همین ۵ نفر هستید دیگه ؟ میگم : پـَـ نـَـ پـَـ جاتون خالی ظهر آبگوشت با پیاز زده به بدن !
کبوتر با کبوتر ، باز با باز ؟ پَ نَ پَ الاغ تک شاخ با مرغ مگس خوار سوسک آفریقایی با نهنگ سرچکشی ! اومده میگه سوخته ؟ گفتم پَ نَ پَ بیش از حد جا افتاده ! گفتم پَ نَ پَ انداختیم ویتامین D جذب کنه تا رنگ گُلاش ثابت بمونه ! داره مثل اسب دروغ میگه ، منم خندم گرفته برگشته میگه داری به من میخندی ؟ به همکارم میگم همین الان یه فیلم دانلود کردم ؛ میگه از تو اینترنت ؟ بچه ۲۴ ساعت نیست به دنیا اومده ، برگشته بهم میگه نمیتونه راه بره ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ فقط میتونه پشتک بزنه !
واژه ها حرف ها و کلام ها در گذر زمان میآییند و میـــــــــرونند
من شاعرم! حال مرا عالم نمیفهمد جز تو کسی چیزی از اشعارم نمیفهمد کشف جدید روزگار ما تو هستی که برق نگاهت را ادیسون هم نمیفهمد! ![]()
آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیب می کند دوست داشته باشی؟ آهنگر، سر به زیر آورد و گفت: وقتی می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود. اگر نه، آن را کنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار.
بازی روزگار را نمی فهمم! من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم! --------------
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند. -------------- همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم، پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم. -------------- انسان عاشق زیبایی نمی شود، بلكه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست! -------------- انسان های بزرگ دو دل دارند؛ دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که میخندد و آشکار است. -------------- همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ... ! -------------- عشق مانند نواختن پیانو است، ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی. -------------- دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد، پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم. -------------- اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛ محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود. -------------- عشق در لحظه پدید می آید و دوست داشتن در امتداد زمان و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است. -------------- راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود . -------------- انسان چیست ؟ شنبه: به دنیا می آید. یكشنبه: راه می رود. دوشنبه: عاشق می شود. سه شنبه: شكست می خورد. چهارشنبه: ازدواج می كند. پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد. جمعه: می میرد. فرصت های زندگی را دریابیم و بدانیم که فرصت با هم بودن چقدر محدود است ... از دلنوشته های پروفسور حسابی (پدر فیزیك ایران)
Confidence
Hope با اعتقاد،اعتماد و امید زندگی کنید
پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود. کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر کس جانان مرا درمان کند, طلا و مروارید فراوان به او میدهم. پزشکان گفتند: ما جانبازی میکنیم و با همفکری و مشاوره او را حتماً درمان میکنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند, فایده نداشت. دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه میکرد. داروها, جواب معکوس میداد. شاه از پزشکان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی میدانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بودهای, بارِ دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او میگوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد, فردا مرد ناشناسی به دربار میآید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را میداند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش. فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه میدرخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی که شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر میآمد. گویی سالها با هم آشنا بودهاند. و جانشان یکی بوده است. شاه از شادی, در پوست نمیگنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بودهای نه کنیزک. کنیزک, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصة بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد. و آزمایشهای لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشکان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر کرده, آنها از حالِ دختر بیخبر بودند و معالجة تن میکردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
منو جون پناه خودت کن برو بزار پای این آرزوم وایستم به هرکی بهم گفت ازت رد شده قسم میخورم من خودم خواستم منو جون پناه خودت کن برو
من از زخم هایی که خوردم پرم تو باید از این پله بالا بری ، توبالا نری من زمین میخورم ♫♫♫ درست لحظه ای که تو باید بری،اسیر یه احساس مبهم شدیم ببین بعد یک عمرهر ور زدن،چه جای بدی عاشق هم شدیم برای تو مردن شده آرزوم یه حقی که من دارم از زندگی نگاه کن تو این برزخ لعنتی چه مرگی طلب کارم از زندگی به هرجا رسیدم به عشق تو بود کنار تو هرچی بگی داشتم ببین پای تاوان عشقم به تو عجب حسرتی تو دلم کاشتم اگه فکر احساسمونی برو ، اگه عاشق هردومونی برو تو این نقطه از زندگی مرگ هم ، نمیتونه از من بگیره تورو
سرما خوردگی خر است.
|
|